این روزهای من.....

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۱۶
    ...
  • ۰۳/۰۲/۰۳
    ...
  • ۰۳/۰۱/۲۷
    ...
  • ۰۲/۱۲/۲۱
    ...

روزمرگی

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۰، ۰۱:۴۲ ق.ظ


امروز صبح فاطمه پیام داد زهرااااا😫
گفتم خدا چی شده؟؟ میبینم میگه کتاب جنگ و صلحو که خریدم توی اینستا دیدم که جلدش صورتیه ولی برای من خردلیه؛ نمیخوامش😑
قیافه‌ی من 😶 بود اون لحظه!
به شوخی بهش گفتم ببر معراج تعویضش کن اگه صورتی داشت گفت فکر خوبیه حتما میرم؛ بهش میگم ولی میخندن بهت‌ها؛ میگه اشکال نداره در عوض یه کتاب جلد صورتی گیرم میاد🙄
چند وقتیه خیلییی کتاب میخره هر سریم میگه بار آخره؛ و کتابای قبلیم نخونده هنوز؛ بنظر من که داره اشتباه میکنه چون براش لذت خرید کتاب خیلی خیلی بیشتر از خوندنش شده؛ زیبایی جلد خیلی براش مهم‌تر از محتوا و ترجمه کتابه! بعد به من میگه برو جنگ و صلح صورتیو بخر با هم عوض کنیم! به شوخی گفتم نه اصصلا اتفاقا عمدا صورتی میخرم که تو رو حرص بدم😁😁 میگه فکر میکردم فداکاری کنی گفتم اگه زهرا صورتیشو داشت میدید ناراحتم حتما بهم میداد؛ ولی خب آره اگه خریدم و صورتی بود بهش میدم

دیروزم کلیدرو سفارش داد؛ قول داده بود دیگه فعلا نخره و قرار بود اگه خرید جریمه بشه و برای منم کتاب بخره؛ گفت کتاب مورد علاقه‌تو بگو؟ گفتم در جستجوی زمان از دست رفته رو میخوام😁 نگم که چی گفت😂

شب هم آجی کار داشت یه سر اومد و میخواست زود بره؛ فاطمه‌زهرا میگفت نریم یه کوچولوو بمونیم بازی کنم؟؟؟ بعد دیگه موند و قرار شد ما برسونیمش؛ اومده میگه خیلییی خوشحالم که میبینمتون؛ بعدم یکی از کتاب قصه‌های بچگی منو که خیلی دوسش داره و شاید بیشتر از ۱۰۰ بار براش خوندیمو دیگه از حفظه اورده میگه برام بخونید😐🙄 یعنی دیگه دلم میخواد اون کتابو بندازم دور از بس خوندمشو گوش دادم😑 اسمش مرد بداخلاق و روباه دم سوخته‌ست؛ بهش میگه کتاب مرد بداخلاق؛ انقدر حفظ شده که اگه یه خطو نخونیم میگه نخوندی؛ خودشم از روی تصویر داستان میگه خیلیم قشنگ تعریف میکنه😍😍😍
فاطمه براش خونده بعد که تموم شد اومده میگه زهرا نگام کن؛ بعد صداشو تغییر داد و دستاشو توی هوا تکون میداد و ادای مرد بداخلاقو در اورد که بدبخت شدم؛ بیچاره شدم همه چیم سوخت!
آخر شب که خواستیم برسونیمش خونه راضی نمیشد بره میگفت بریم پتوییو بیاریم بیایم؛ به پتوش میگه پتویی و بی‌نهایت دوسش داره😂 یعنی خیلییی زیاد ها؛ بعد تو راهم همش میگفت پتوییو میخوام؛ بهش گفتم پتویی گریه میکنه ها اگه نری خونه و میگه فاطمه زهرا دیگه دوسم نداره و عاشق یه پتوی دیگه شده و بی‌وفایی کرده بهم😂 میگه نههه بهش بگید دوسش دارم و بوسش میکنم😅 عاشق این حرف زدناشم😍😍😍 آخرم به زور و با کلی داستان راضی شد بره؛ هر وقت میخواد بره خونه بهش خوراکی میدیم؛ براش کلوچه اورده بودیم اول گفت نمیخوااام ؛بعد وسط گریه گفت با مظلومیت گفت کلوچمو بدین😂

توی یه مسابقه اینستا هم توی قرعه‌کشی برنده شد و هدیه‌ش خمیربازیه؛ تا رسید بهش گفتم خمیربازی برنده شدی دیگه دست بردار نبود که کجان و میخوام باهاشون بازی کنم🙄🙄🙄🙄 مامانش بهش گفت پستچی باید بیاره میگه زنگ بزنید آقای پستچی بگید برام بیارتشون😐

برنده شدنش توی مسابقه هم جالب بود یه بار برنده شد ولی ادمین پیجه دو تا آیدیو جا انداخته بود دوباره قرعه کشی کرد و دوباره ف ز برنده شد
اینا رو نوشتم یه روزی که بزرگ شد بخونه و بخنده به خودش


داره بارون میاد و دارم بزن باران ایهام رو گوش میدم....
با اینکه قدیمیه ولی خیلی دوسش دارم و وقتی بارونه یا اینو گوش میدم یا بزن بارون بابک جهانبخشو...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۱۲/۱۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی