این روزهای من.....

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۱۶
    ...
  • ۰۳/۰۲/۰۳
    ...
  • ۰۳/۰۱/۲۷
    ...
  • ۰۲/۱۲/۲۱
    ...
  • ۰۲/۱۲/۱۱
    ..

....

شنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۴۶ ق.ظ

دیشب مثل هر سال مهمونی خونه مامانبزرگ بودیم؛ نذری که مامانبزرگ داشته برای سلامتی مامان؛ وقتی که به دنیا اومده.

ولی راستش به من زیاد خوش نگذشت؛ حس کردم نمیتونم لذت ببرم از کنار آدمایی بودن که قبلا کنارشون خیلی بهم خوش میگذشت!

مثلا برای من قابل درک نیست که بخوام سر دربیارم کی چیکار میکنه؟؟ کی چقدر درآمدشه؟ کی از کجا پول اورده فلان چیزو خریده؟ یا اینکه متراژ و تعداد اتاقای خونه‌ی یه نفر چقدره؟ و...

حقیقتش اینه از وقتی آجی و داداش واحد پیش خرید کردن هر بار که میریم خونه مامانبزرگ یکی پیدا میشه کلی سوال که من نمیدونم چجوری به ذهنشون خطور میکنه رو بپرسن🙄 و درک نمیکنم دونستن جواب این سوالا چرا باید دغدغشون باشه! نمیخوام بگم من خوبم ولی واقعا خوشم نمیاد نه ازین سوالا بپرسم و نه به این سوالا جوابی بدم! مثلا وقتی فاطمه خونشونو خریدن فقط بهش گفتم آرزو میکنم روزای خوبیو توی این خونه داشته باشین؛ چند وقت بعدش گفت زهرا تو تنها کسی بودی که نپرسیدی خونتونو چقدر خریدین و چند متره! دیشبم منو زنداداش داشتیم نماز میخوندیم که یه نفر تند تند داشت از داداش سوال میپرسید اغراق نمیکنم فکر کنم ۳۰ یا ۴۰ سوال پرسید😑😶😑 من واقعا خندم گرفت به زهرا گفتم نمیتونم درک کنم این سوالا رو چجوری به ذهنشون میرسه😁 گفت منم همینطور😅

 

برای همین بهم خوش نگذشت و بخاطر چیزای دیگه و خداروشکر که زیاد نموندم و با خواهر جان رفتیم مسجد.

چقدر امشبو دوست داشتم با اینکه به سخنرانی نرسیدم؛ و البته روضه‌ی شب هشتم خیلی سنگینه...😢😓

 ولی امشبو دوست داشتم چون که خیلی حضرت علی‌اکبر رو دوست دارم و میتونم حرفای دلمو بهش بگم و یه چیز جالب اینکه یه دعایی کردم در لحظه برآورده شد و برام باارزش بود...😍 

بگذریم

 

امشب میخواستم زود بخوابم ولی نمیدونم چی شد که هنوز بیدارم🙄😅 البته باید یه چیزایی مینوشتم که یکم زمان برد و دیدم ساعت چهاره گفتم بیدار بمونم تا اذان و با چشمایی که به زور باز نگه داشته بودمشون شروع کردم ربه‌کا خوندن؛ قرار شد فقط فصل چهارو بخونم که دیدم تا اخر فصل ۶ خوندم🙄 که اگه فاطمه پیام نمیداد همچنان میخوندم😁 اونم گفت داشته ربه‌کا میخونده و الان فصل سه رو تموم کرده.

تا اینجا داستان جذاب و معمایی بود

شخصیت راوی منو یاد جین ایر میندازه (کلا کتاب اقتباس شده از جین ایره)؛ و تا حدودی عدم اعتماد بنفسش مثل جین؛ حرصم میده

دیگه اینکه امشب ترسیدم؛ یکم گلوم حس کردم درد میکرد گفتم ای وای کرونا نباشه که یادم اومد که موهام خیسه و در اتاقم بستم و جلوی کولر خوابیدم😶😂 ولی انقدر حواسم به کتاب بود که متوجه نشدم!

خب دیگه بخوابم تا هوا روشن‌تر ازین نشده😑

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۵/۱۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی