این روزهای من.....

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۱۶
    ...
  • ۰۳/۰۲/۰۳
    ...
  • ۰۳/۰۱/۲۷
    ...
  • ۰۲/۱۲/۲۱
    ...
  • ۰۲/۱۲/۱۱
    ..

...

پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۴۱ ق.ظ

میدونستم امشبم حالم بد میشه؛ رفتم یواشکی باز قرص خوردم قبل از اینکه دلتنگی هجوم بیاره بهم؛ نخواستم بقیه رو بیخودی نگران کنم مخصوصا الان که مامان کمرش درد میکنه و دکتر بهش استراحت مطلق داده؛ کاش چیزی نباشه و زودتر خوب بشه

دیشب آجی اومده بودن خوابیدن خونمون منم که دیشب تا صبح گریه کرده بودم و به سختی خوابیدم صبحم فاطمه انقدر گوشیش زنگ خورد که از خواب پریدم تا اومدم بخوابم فاطمه‌زهرا اومد بالا سرم و یه ریز میگفت خاله پا شو خاله بیدار شووو

تا بیدار شدم یهو با خوشحالی دوید تو بغلم😍😍😍 دوس دارم بمیرم براش انقدر که عشقه

کلا دیروز کلیییی حرف زد خیلی وراجه و تازه از روی کتاب خداحافظ رو یاد گرفته بود توی کل روز فکر ده بار با هر کدوممون خداحافظی میکرد😂 اون آخریم باز یه خنگی زد😓 و جلد قرآنمو خط خطی کرده نمیدونم کی قرآن من قراره از دستش در امان باشه و اومد گفت خاله کیتاب (کتاب رو میگه کیتاب) گفتم چی شده؟ گفت الان خاله دعوام میتنه؟ گفتم چیکار کردی؟ گفت کیتابو خط خطی کردم؛ بعد من این شکلی شدم🤨 گفتم میدونی کار بدی کردی؟ گفت اوم (اعتماد به نفسش منو کشته😅) ولی دیگه دعواش نکردم

چند روز پیشم زنگ زد باهام حرف زد یادم باشه فردا بنویسمش😅

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۲۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی