این روزهای من.....

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۱۶
    ...
  • ۰۳/۰۲/۰۳
    ...
  • ۰۳/۰۱/۲۷
    ...
  • ۰۲/۱۲/۲۱
    ...
  • ۰۲/۱۲/۱۱
    ..

۱۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

تو ماشینم؛ بقیه دارن حرف میزنن من حوصله ندارم به حرفاشون گوش بدم یا حرفی بزنم؛ دارم بعد از مدت‌ها قربانی گوش میدم آهنگ نگاه و ناخودآگاه اشکام سرازیر شد.

و دارم فکر میکنم به نوشته‌ای که یکی دو شب پیش نیمه‌شب بین یه اضطراب و بیقراری که باعث شد تا صبح بیدار بمونم نوشتم و مردد ازینکه پست بشه یا نه... آخرشم با رمز پست کردم😒

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۲۰

چقدر خسته‌م

چقدر خسته‌م

چقدر‌ خسته‌م

.

.

‌.

این خستگی شاید تا بی‌نهایت ادامه پیدا کنه

کاش میشد توی یه جایی از زمان اتفاقات و اخبار تلخو گذاشت و رفت

به آرمان‌شهری که شادی و صلح و آرامش و زندگی سهم همه باشه....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۴۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ خرداد ۰۱ ، ۰۴:۲۹

 

.....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۴۶

چند روز پیش یه مسابقه معرفی کتاب شرکت کرده بودم باید یه پاراگراف از کتابو میخوندیو فیلم میگرفتی برای مسابقه؛ اول نخواستم شرکت کنم بعد شرکت کردم و توی پیجم لینکشو گذاشتم برا بازدید؛ فکر نمیکردم بازدیدش انقدر خوب بشه؛ چند ساعت با بازدید هزار و خورده‌ای اول بودم ولی چند نفر جدید اومدن و یهو شدم پنجم😕 ۳ نفر اول برنده روزانه بودن و هدیه هم بن خرید کتاب؛ منم که عاشق کتاب😅؛ شب نت قطع شد و فکر کردم تا ۱۲ شب وقته و باختم ولی فردا صبحش تماس گرفتن گفتن که برنده شدی😁 و دیدم سوم شدم کلی ذوق کردم و ۴ تا کتاب سفارش دادم از نمایشگاه. بعد فاطمه گفت خوبه منم شرکت کنم دیگه یکی از کتابامو برداشت که بخونه من ازش فیلم میگرفتم هی میزدم زیر خنده😆😆😆 میخواست بزنتم گوشیو گرفت خودش فیلم بگیره😅 بعد یه جایی اشتباه خوند گفت حوصله ندارم از اول بخونم😁 ازونورم اون یکی فاطیو تشویق کردم شرکت کنه گفت من روم نیس صدام بده؛ کلی بهش گفتم نه بابا صدات خوبه بخووون و تصمیم گرفت بخونه ولی آخرش خنده ش گرفته بود و رضا بجاش خوند😅 فیلماشون تایید نمیشد فکر کردیم مهلت تموم شده بعد شب تایید شدن و نگم چقدر منو فاطی خندیدیم😅😁 تا نیمه شب پیام میداد مسخره بازی😅 کتاباشم از قبل انتخاب کرده بود؛ دوتاشون اول و دوم شدن؛ صبح دیدم باز با من تماس گرفتن گفت برنده شدی منم گفتم خواهرم برنده شده و مشخصاتشو دادم کدو فرستاد؛ ازونور فاطمه هی پیام میداد چرااا با من تماس نگرفتن پس😕 میگفت من شانس ندارم میدونم باهام تماس نمیگیرن😅 بعد واقعا هم همینطور شد😆😆😆 وای انقدر خندیدیم؛ شماره‌ی اونیو که به من زنگ زده بود رو بهش دادم تماس گرفت بهش گفته بودن که اصلا برنده نشدی با اینکه نفر اول بود😆 بعد گفت زهرا انگار تو رو دوبار برنده حساب کردن😆 چون اصلا دختره در جریان نبوده که فاطمه اول شده😑 و دیگه کلا گفت بیخیال من که از اول گفتم شانس ندارم ولی شب بهش پیام دادن که کانتر سایت مشکل داشته و برنده‌های امروزو مشخص نکرده ولی چون زحمت کشیدی و اول هم شدی کد بهت تعلق میگیره؛ خیلی خوشحال شدم چون باورش شده بود بدشانسه و گفت دیگه توی هیچ مسابقه‌ای شرکت نمیکنم😆 

با کد خواهرمم ربه کا رو سفارش دادم؛ دعا کردم کتابای خودش موجود نباشن بابا گوریو و دمیان رو هم بگیرم ولی حیف موجود بودن😆 در کل منو دو تا فاطمه دیروز کلییی خندیدیم و آخرم نفهمیدم چرا با من دوبار تماس گرفتن😅 

میدونم خاطره‌ی بیمزه‌ای بود ولی چون خیلی خندیدیم نوشتم که بعدا هم با یادآوریش بخندیم😅

کاشکی خنده‌ها همیشه ادامه داشته باشن...‌

خوابم میومد ولی بازم دلم گرفتو ... کلی گریه کردم انقدر که چشمام میسوزه😒

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۵۳