این روزهای من.....

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۱۶
    ...
  • ۰۳/۰۲/۰۳
    ...
  • ۰۳/۰۱/۲۷
    ...
  • ۰۲/۱۲/۲۱
    ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ خرداد ۰۲ ، ۰۵:۱۵

یکی دو روزه از سفر برگشتم؛ سفر کوتاه و خوبی بود؛ داداشو زنداداش گفتن مشهدم بریم ولی متاسفانه نشد اولش خیلی ناراحت شدم ولی بعدش با خودم گفتم دوست دارم وقتی برم که مامان و بابا هم بیان‌.

حرم نسبتا شلوغ بود ولی خوب بود هر چند که بازم مثل همیشه بنظرم کم رفتم حرم😅

یکی دو بارم رفتم کتابفروشیا خیابون ارم رو گشتم و خیلی خیلی جلوی خودمو گرفتم که کتاب نخرم🤦🏻‍♀️ و اخرش از بوستان کتاب داستان دو شهر رو گرفتم؛ خاندان ویال رو داشت خواستم بگیرم دیگه گفتم فعلا کافیه🙄 روز اول به داداش اینا گفتم من صبح زود پا میشم میرم حرم بعد خوابم گرفت چند بار داداش میومد در سوییت منو میزد میگفت خوابی یا رفتی؟🤣 حسابی ضایع شدم اما روز دوم هر جوری بود رفتم ولی چنان هوا گرم بود که نگو🤦🏻‍♀️

نمیدونم چرا اون حسیو که به حرم امام رضا دارم هیچ جا ندارم بعد به فائزه گفتم گفت اونم همینجوریه؛ بعد همون شب رفتیم جمکران و همون حس مشهدو داشتم و فهمیدم دلیلش اینه که توی حرم امام رضا صحن‌ها بزرگه و توی حرم حضرت معصومه اینجوری نیست و یجورایی جایی که اسمون وسعت داشته باشه انگار حس خیلی خاصی دارم😍

 

+ بعضی آدما چقدر عجیین🙄 یکی از دوستام پیام داده بود باهام مشورت کنه راجع به خواستگارش منم گفتم من نمیتونم کمکی کنم بنظرم برید مشاور؛ گفت پسره خسیسه نمیاد مشاور چون گرونه؛ منم گفتم خب خودت با یه مشاور صحبت کن میبینم میگه یعنی من بخاطر اون پول بدم برم مشاور؟؟ بهش میگم بخاطر اون نیست بخاطر آینده‌ی خودته؛ گفت اصلا چنین کاری نمیکنم؛ منم روم نبود بهش بگم پس توی این قضیه خیلی تفاهم دارین آخه تو هم حاضر نیستی حتی بخاطر خودت یکم هزینه کنی😅😅

 

+ قصد نداشتم فعلا جنگ و صلحو بخونم ولی گفتم مقدمشو بخونم؛ چه مقدمه‌ای😍 تصمیم گرفتم ادامه‌ش رو هم بخونم.

توی مقدمه مترجم یه مقداری راجع به شخصیت تالستوی نوشته؛ بنظرم شخصیتش خیلی شبیه به لوین کتاب آناکارنیناست. همونقدر یا حتی بیشتر دارای ذهنی فعال و شاید مشوش... و حتی سبک زندگی که داشتن

 

گفتم دلم گرفته؛ خیلی دلتنگم....

گفت تو که تازه از زیارت برگشتی!

گفتم اونجوری که باید دلم سبک نشد....

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۵۴

دوشنبه قراره یه سفر کوتاه برم قم و هنوز هیچ کاری نکردم مامان همش میگه وسایلتو بذار میگم شب اخرم وقت هست هنوز ولی خب فردا وسایلمو میذارم خواستم اذیتش کنم یکم 😅 از بس که خودش برای سفر استرسیه و سخت گیر و برعکس من اصلا اینجوری نیستم.

ولی خب این چند روزم خیلی کار داشتم و گفتم قبل از رفتن انجامشون بدم و خداروشکر انجام شدن و مهم‌ترینشم تمدید پاسپورت بود.

شاید نمایشگاه کتابم بریم؛ امسال واقعا گفتم کتاب نمیخرم تا کتابای قبلیو بخونم ولی نتونستم🙄 و خیلی دلم میخواست جنگ و صلحو بخرم؛ جنگ و صلح و یک زندگی و فروغ زندگی رو گرفتم😍 به فاطی میگم کاش شور زندگی رو هم میگرفتم میشد سه تا زندگی😅😅 ژان کریستفم خواستم بخرم دیگه فعلا جلوی خودمو گرفتم😅🤣 ولی تا اونو هم نخرم آروم نمیگیرم😅 نمیدونم چرا واقعا کتاب میبینم حالم خوب میشه😍 چقدر خوبه که کتاب هست

 

امشب اعصابم از دست یه نفر بهم ریخت؛ بعضیا فکر میکنن خودشون کاملن و بقیه همه ناقص؛ کارای خودشون حتی اگه اشتباه باشه درسته و کارای بقیه همه اشتباه! و اگه کسی حرفی نمیزنه بیشتر اعتماد به نفس میگیرن ولی یه جوابی براش آماده کردم سری بعدی براش میفرستم که بفهمه خودشم آدم کاملی نیست که دیگران رو بخاطر یه مسائل سطحی قضاوت میکنه و صراحتا با شوخی حرفشو میزنه و فکر میکنه طرف مقابل ناراحت نمیشه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۵۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۵:۱۷

 

دیروز بالاخره موهامو کراتین کردم😁 چتد ماهه میخواستم کراتین کنم نمیشد دیگه گفتم بذارم برای عروسی خواهر جان بعد پشیمون شدم گفتم دیره اونموقع

خیلی خوب شدن😍 اصلا فکر نمیکردم انقدر خوب باشه ولی واقعا خسته کننده بود مخصوصا وقت اتو کشیدن موها؛ تموم نمیشدن😂🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️ ف ز همش میگفت موهات سوزنی شده😂😂 ولی بنده خدا غصه‌ی سحر رو خوردم کارش خیلی خسته‌کننده‌س و حوصله میخواد.

وای کلی کار دارم کاش برسم همه رو انجام بدم؛ فاطمه‌زهرا میگه چرا همش میگی کار دارم دارم😅

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۵۷

وقتی یه روز پر استرسو گذروندی...

وقتی که عمیقا دلتنگی و فقط این آهنگ آرومت میکنه این وقت شب🧡

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۳۴

دو سه ساله عید فطر که میشه دلم خیلی میگیره..

امسال فکر میکردم دلم نگیره ولی باز گرفت😒

این چند روز اخرم مامان مریض بود خیلی نگران بودم همش فشارش بالا پایین میشد و دیگه خداروشکر دو سه روزه بهتره.

کلا این چند وقته خیلی دلم میخواد بنویسم ولی حسشو ندارم و...

برم فیلم ببینم یکم حال و هوام عوض بشه

چند روز پیش emma رو دیدم اصلا خوب نبود و محتوایی نداشت فقط لوکیشن فیلم حس خوبی میداد.

 

+چقدر دوست داشتم میتونستم بنویسم

بی‌خیال 

شب بخیر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۵۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۵۳

امشب دایی جان ناپلئون رو تموم کردم؛ کتاب جالبی بود؛ از اون کتابا که وقتی دستت میگیری نمیتونی بذاری زمین و دلت میخواد ادامه بدی؛ یه شب میخواستم چند صفحه بخونم ولی نتونستم ادامه ندم و با نور گوشی تا نزدیک ۱۵۰ صفحه سحر خوندم؛ نوع نگارش کتاب طنز بود و با بیانی طنز وقایع اجتماعی دهه ۲۰ رو روایت میکرد؛ بعضی از شخصیت‌های کتاب وجه مشترکی با چند از شخصیت های مدار صفر درجه داشتن و مثل اون کتاب شخصیت و مکالمه محور بود.

خیلی با کتاب خندیدم ولی با فصل آخرش بغض کردم...

 

جلد پنجم شازده حمام رو شروع کردم چند صفحه خوندم علی رغم اینکه ۵ ساله منتظر بودم جلد جدید کتاب منتشر بشه و بخونم فعلا نتونستم ارتباط بگیرم باهاش؛ البته خیلی کم خوندم و طبیعیه چنین مساله ای.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۵۰

دیروز و شب قبلش حالم خیلی خوب نبود

 خیلی زیاد دلم گرفته بود 

شب قبلش رفته بودیم خونه‌ی دایی؛ فاطمه‌زهرا خواست با یاسین بازی کنه به منم گفت باید بیای توی اتاق؛ رفتم چون حوصله نداشتم نمیتونستم تنهایی بشینم اونجا و دوست داشتم توی جمع باشم؛ ولی اجازه نمیداد برم بیرون و چند بارم ظرف آجیلو ریخت و دست خودم نبود سرش داد زدم که چرا مراقب نیستی مگه اینجا خونه‌ی خودمونه؟ ولی خیلی عذاب وجدان گرفتم چون اومد آروم بهم زرا ببخشید (زهرا رو میگه زرا😑) منم تصمیم گرفتم براش یه کتاب بخرم که از دلش در بیارم؛ خیلی خیلی دلم میخواست فاطمه‌زهرا عاشق کتاب و محیط زیست بشه مثل خودم و جالبه دقیقا همینطور شد و عاشق کتابه و محیط زیست؛ یه بار رفته بودیم دریاچه بعد گفت این آشغالا رو کی ریخته؟ منم نمیدونستم چی بگم گفتم آدمای بی‌فرهنگ دیگه هر جا زباله میبینه میگه آدمای بی‌فرهنگ آشغال ریختن اینجا رو زشت کردن😁

دیگه این شد که رفتم معراج و براش یه کتاب خریدم و که فردا رفتیم خونشون بهش بدم روی صفحه ی اولشم نوشتم به امید اینکه یه روزی کتابخون‌ترین عضو خانواده بشی🤩 

برخلاف همیشه که داستان کوتاه و شعر میخرم براش یه داستان نسبتا طولانیه چون یادم بچگی خودم افتادم کتاباییو که طولانی‌تر بود بیشتر دوست داشتم و کتابایی که زیاد متن نداشت یا فقط شعر بود بنظرم الکی بودن😂 البته هنوز ۵ سالشه من حواسم نبود رده سنی مثبت ۷ خریدم😑😂

برای خودمم شازده حمام ۵ رو خریدم؛ راستش انقدری امروز حالم بد بود از صبح تقریبا هیشکی نمیتونست باهام حرف بزنه که اگه برای خودمم کتاب نمیخریدم معلوم نبود کی حالم خوب بشه😑 و احتمال میرفتم توی دپرسینگ؛ (دلیل حال بدم که مهم نیست نمینویسم...)

 بعد مامان میگه به اسم فاطمه‌زهرا رفتی که برای خودت کتاب بخری؟ بهش میگم یعنی انتظار داری برم لب چشمه تشنه برگردم؟🙄

اخر شب با فاطمه حرف میزدم بهش میگم نمیدونی کتاب خریدم چقدر حالم خوب شد اگه نمیخریدم خفه میشدم😂😂😂 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۰۴