یه مشکلی پیش اومده بود برای کربلا رفتن؛ خیلی نگران بودم و امروز عصر حل شد و الان دیگه خیالم راحت شد😍 و امیدوارم دیگه مشکلی پیش نیاد
دیروز مسابقه ی مهر خاتم بود سه تا کار تحویل دادم کاشکی که برنده بشم البته هدیهش برام مهم نیست؛ دیشب بعد از ارسال کارا نشستم دلیترین مهری رو که میخواستم رو طراحی کنم وسطش هم خنده م گرفت هم بغض🤦♀️😁 ولی قشنگ شد
خیلی کار دارم ولی این دو روز فاطمه زهرا اومده و نگذاشته کارامو انجام بدم؛ البته هنوز ده روزی وقت هست ولی خب دلم نمیخواد بمونه برای روزای اخر و به جز کارای سفر کارای کانال هم هست
گاهی وقتا یه آهنگ چقدر میتونه غمگینتر باشه برات...
و چقدر غم داره گفتن حرفایی که خودتم حتی ذرهای باورشون نداری....
آخرین باری که اینجا نوشتم روز عاشورا بود
نوشتم حیرانم ولی فقط چند روز طول کشید که البته فکر میکردم بیشتر طول بکشه ولی نشد...
دیروز یاد گرفتم چجوری مهر خاتم طراحی کنم؛ دو تا درست کردم جالب شدن دوسشون دارم❤️
برای دهه اول محرم کتاب آه رو شروع کردم بخونم قشنگه ولی چون اصلا وقت نمیشد سهم روزانهی چالش بهخوان رو بخونم و برای اینکه از چالش عقب نیفتم کتاب همسری در طبقه بالا رو از طاقچه خوندم؛ دیشب تموم شد؛ هم خوب بود هم خوب نبود، شاید صرفا جهت سرگرمی...
البته معتقدم همیشه قرار نیست یه کتاب یا فیلم چیزی بهمون بده؛ گاهی وقتا همین که چند ساعتی فیلمیو بیینی یا کتابی بخونی که گذر زمان رو متوجه نشی کافیه و این کتابم از این دست کتاب ها بود.
همخوانی جین ایر شروع شده؛ قبلا حدود ۷۰ درصد کتاب رو از یه ترجمهی غیر مطرح خوندم؛ به حدی بد ترجمه شده بود و حتی کتاب ایراد نگارشی و تایپی داشت که نخواستم ادامه بدم و از نشر نی کتاب رو خریدم؛ فکر میکنم ارزش مطالعهی مجدد رو داره و منو فاطمه تصمیم گرفتیم بخونیمش همراه با گروه؛ هر چند که کلی کتاب باز داریم😅 من کمتر اون بیشتر...
عمیقا منتظر اربعینم...
باورم نمیشه بعد از این همه مدت بشه برم کربلا البته همیشه میگم تا یار که را خواهد...
امشب سرم خیلی درد میکنه
ولی نه سردردی که ناشی از سر و صدا و کمخوابی و... باشه
سرم درد میکنه از افکار پریشونی که از سر شب؛ از قبل شروع روضه افتاده توی سرم و توی مسجد انقدر بیقرار بودم که نمیتونستم تاب بیارم
بنظرم زخم یه حرفایی انقدر عمیقه که اثرش هر روز جای خوب شدن مزمن میشه؛ حتی شاید تا آخر عمر یه آدم همراهش بمونه
نمیدونم چرا امشب یاد حرفی افتادم که شمار روزایی که روی قلبم زخم انداخته از دستم رفته؛ و ناخواسته اشکمو در اورد؛ اشکامو پاک میکردم باز از نو..
و فکر میکنم تا اخرین روزی که زنده باشم از یادم نره...
+ من اعتقاد خاصی به حضرت قاسم دارم
امشب یه دعا کردم؛ شاید چند سال دیگه که برگردم و این متن رو بخونم یادم نیاد چه دعایی ولی خیلی به برآورده شدنش ایمان دارم....
یادمه چند سال پیش به حضرت متوسل شدم به چند دقیقه نرسید برآورده شد؛ یعنی اینبارم میشه؟
دیشب فهمیدم زندگی خیلی عجیبتر از چیزیه که فکرشو میکنیم...
مثلا چیزایی که شاید قبلا برات مثل یه آرزو بود دیگه حتی اگه بهتر از قبل اتفاق بیفتن برات اصلا مهم نیستن و این تغییر دلیلش یا گذر زمانه یا تغییر نگرش تو و یا اینکه تو دیگه خودت نیستی... و خیلی چیزای دیگه
نمیتونم چیزی بنویسم بیخودی دارم با کلمهها بازی میکنم
فقط کاش به چیزایی که میخوایم همون موقع که ذوقشو داریم برسیم
+ دیشب فائزه رو حسابی سر کار گذاشتم خیلی حال داد البته کلی بهم بد و بیراه گفت😁
دیشب و برای نماز صبح انقدر حالم بد بود که گفتم زنده نمیمونم🤦🏻♀️😁
دیروقت نودالیت خورده بودم و معدمم خیلی سنگین بود؛ ولی دیگه خوابیدم بهتر شدم ولی همش همش خواب آشفته میدیدمو چند بار بیدار میشدم و استرس داشتم و به سختی میتونستم بخوابم
الانم یکم استرس دارم ولی خیلی بهترم خداروشکر