پارسال چنین روزی تصمیم گرفتم به دیگران کمک کنم و توی این یک سال نتیجه هم خداروشکر قابل قبول بود🥰
هر چند باید تلاشمو بیشتر کنم و ازین بابت خیلی خوشحالم.
توی این یک سال با آدمای زیادی مواجه شدم؛ از بین این ادما تعداد انگشت شماری برای مثل دوست شدن...
خیلیاشون قدردان بودن و تعداد خیلی کمی نمک نشناس به معنی واقعی...
ولی در مجموع همه چی رضایت بخشه برام و اینکه بتونم به دیگران کمک کنم هر چند کوچیک بهم حس خوبی میده 🧡
با فاطمه حرف میزدم بعد یه ماجرا از فاطمهزهرا براش تعریف کردم گفت منم دلم میخواد یه خواهر زاده داشته باشم ولی ندارم🥺 بهش گفتم یه نفرو برای ندا سراغ دارم میخوای مخ خواهر دامادو بزنم😂😂 گفت کی هست؟ بعد از کلی راهنمایی فهمید منظورم داداش ساراس😂😂😂 انقدر مسخره بازی در اورریم و خندیدیم ولی بهش گفتم من میترسم ندا این پیاما رو بخونه چون در اون صورت باید منو تو وصیت ناممون رو بنویسیم و منتظر باشیم بیاد بکشه ما رو😂😂 گفت اتفاقا الان کنارمه ولی حواسم هست😅
چون کلا اصلا دوس نداره ازدواج کنه و به فاطمه میگه دیوونه بودی انقدر زود ازدواج کردی؟😂😂😂 یجورایی در این زمینه مثل خودمه😅😅
بعدم راجع به یه موضوعی مثلا خواستم با فاطمه مشورت کنم؛ نمیدونم چرا وقتی خودم تصمیمم رو گرفتم و روی تصمیمم هستم انقدر اذیتش میکنم😂😂😂 کلی حرصش دادم و بعد از پیامم تاکید میکرد که دیوونم😂😂😂😂😂 البته خودمم قبول دارم اینو🤦♀️
دیشب فیلم coda رو دیدم قشنگ بود و دوسش داشتم؛ هم کلی خندیدم هم بغض کردم.
+یه مریضی هم وجود داره و اینه که وقتی کلی حرف داری و نه مینویسیشون و نه به کسی میگی...
شب بخیر
سفر کربلایی که رفتم یکی از بهترین سفرای عمرم بود ولی از وقتی برگشتم بدجور مریض شدم و تا یجوری انرژیم تحلیل رفته بود که خوب نمیشم😕
خیلی بد سرفه میکنم دو بار دکتر رفتم فایده نداشت دیگه دیشب رفتم متخصص گفت آنفولانزا گرفتی و اگه تا دو سه روز دیگه سرفهت قطع نشد باید سیتی بگیری😕😕
کاش خوب بشم دیگه؛ مردم از بس سرفه کردم و دارو خوردم...
مامانبزرگ 5 روز روضه داره و دو روزه که شروع شده؛ این دو روز که رفتم واقعا سر مسائلی ناراحت شدم یا حرص خوردم
روز اول از یه قضیه ناراحت شدم اول نوشتمش ولی بعد که فکر کردم دیدم بدگویی از یه نفره و حذفش کردم چون قطعا خودمم بدی هایی دارم که ممکنه بهشون واقف نباشم.. چون میدونم این بنده خدا فکر میکنه این رفتار هاش درسته...
اما روز دوم؛ بعد از رفتن مهمونا یکی از خالههای مامان که قبلا براش احترام خاصی قائل بودم راجع به موضوعی حرفایی زد که واقعا اشتباه بودن و داشت یک طرفه قاضی میرفت؛ خیلی کلنجار رفتم با خودم که چیزی نگم چون بقیه بودن درست نبود حرفی بزنم هر چند قصد بی احترامی هم نداشتم ولی حرفام خیلی صریح بود و ممکن بود جلوی بقیه بگم دلخور بشه؛ برای همین تحمل اون فضا رو نداشتم و خداروشکر اذان دادن رفتم نماز بخونم و بقیهی حرفای اون جمع رو نشنیدم ولی قطعا یکم دیگه پیش میرفتن نمیتونستم ساکت بمونم😅 از سر شبم تا الان یه سخنرانی غرا توی ذهنم اماده کردم که فردا اگه شرایطش بود بگم ولی بعدش دعا کردم شرایطش پیش نیاد😅 یا اگه پیش اومد بتونم سکوت کنم🙄
ولی کلا اگه بگم نظر فامیل راجع بهم عوض میشه؛ البته نه اینکه نظرشون بد بشه ولی توی فامیل (البته فامیل دور) همه فکر میکنن من یه دختر خیلی ارومم ولی نمیدونن پشت این ظاهر آروم یه نفره که اصلا آروم نداره.....
وقتی ساعت ۶ باید بیدار بشی و همچنان بیداری😕😑
آخه یکی نیست بگه کدوم دیوونه ساعت ۶ صبح میره ورزش که منو فائزه قرار گذاشتیم بریم😑
مطمئنم صبح که بیدار شد میشینه دعا میکنه که زهرا خواب بمونه ولی متاسفانه هیچوقت دعاش برآورده نمیشه😅😂
+واقعا به دیوونگی خودم ایمان اوردم😶😶 چون قبل از نوشتن این پست در حال گریه بودم چون دلم گرفته بود ولی الان انگار نه انگار که قبلش گریه کردم...
اولین و اخرین باری که نمایشنامه خوندم 13 سالهم بود؛ کتاب کبوتر توی کوزه نوشتهی مرادی کرمانی
دوسش نداشتم و شاید دلیل اینکه دیگه هیچوقت سراغ نمایشنامه نرفتم همین بود
دیشب توی بهخوان اتفاقی معرفی نمایشنامهی اتاق ورونیکا رو دیدم؛ با اینکه برنامهریزی کرده بودم بعد از پیادهروی بیام و فصل جین ایر بخونم که بخش اول تموم بشه ولی رفتم از طاقچه اتاق ورونیکا رو شروع کردم
خیلی کوتاه بود؛ ۱۲۰ صفحه و کمتر از ۲ ساعت وقت برد زمان مطالعهش
در کل جالب بود و باید بگم نمایشنامهی عجیبی بود
و خب باعث شد بازم هر از گاهی برم سراغ خوندن نمایشنامه البته فقط هر از گاهی.
الانم دلم میخواد ادامه جین رو بخونم ولی دلم میخواد بخوابم...